رمان عشق مخفیانه پارت سوم
کلی میخندن و حرف میزنن و در لحظهای که کنار هم روی یک نیمکت نشستند.....
کت نوآر : لیدی باگ راستشو بگو تو واقعا منو دوست داشتی؟
لیدی باگ سرخ میشه و میگه : آره
کت نوآر: خب چرا ؟ مگه من چی دارم که دوسم داری؟
لیدی باگ : خب...... راستشو بخوای از اون موقعی که دیدمت .
و به خاطر جذابیتت جذبت شدم.
کت نوآر:او مای گاد
لیدی باگ : تو چی؟
کت نوآر: خب..... من از اول که تورو دیدم و شجاعتت رو دوستت داشتم.
لیدی باگ :خب پس به نظر میاد که آدرین ما تو این مدت فقط یه دختری رو میخواسته که شجاع باشه.ولی کاگامیهم شجاعه.
پس چرا نرفتی سمت اون؟؟؟
کت نوآر : چون میدونم که خیلی از دخترها ممکنه شجاع باشن ولی هیچکی مثل تو نمیشه.
لیدی باگ: اوخییی! پیشی کوچولومون احساسی شده!
کت نوآر: خب.... من امروز از آلیا پرسیدم که تو کیو دوست داری.
لیدی باگ :خب..
کت نوآر: اونم گفت که تو منو دوست داری.
لیدی باگ: خب....
کت نوآر: بعد گفت که کاگامیبا حرفاش قلب تورو شکسته.
لیدی باگ: درست..
کت نوآر : خواستم بپرسم چی به تو گفت؟
لیدی باگ: اه ! ولش کن خیلی چیزا گفته.
کت نوآر: من ازت میخوام همه روبگی.
لیدی باگ: خب یادته وقتی که من ازت یک گل رو قبول نکردم و تو و کاگامیبه من(مرینت) پیشنهاد دادین که باهاتون به پیست اسکی بیام؟
کت نوآر: آره یادمه
لیدی باگ:خب تو همون لحظهای که من (مرینت) خوردم زمین کاگامیاز زمین بلندم کرد و تو گوشم چیزی گفت.
کت نوآر: چی گفت؟؟
لیدی باگ :گفت : تنها دلیلی که نمیتونی رو پاهات وایسی اینه که دو دلی)
کت نوآر: چطور جرعت کرده به تو اینو بگه بزار فقط ببینمش کاری کنم که دیگه حتی به من نگاه نکنه(یا خدا زمین و زمان ریخت به هم)
لیدی باگ:نه اینکارو نکن.
کت نوآر: پس چه کار کنم؟
لیدی باگ :بهت میگم البته فردا تو مدرسه.
کت نوآر : خب دیگه چی گفت؟
لیدی باگ:ولش کن مهم اینکه ما الان باهمیمی
بعد هم یه ماکارون رو از جعبش در میاره.
لیدی باگ: بیا اینارو برای تو آوردم با دستپخت بابام.
کت نوآر: امممممم...... خوشمزست.
لیدی باگ بهش چشمک میزنه.
لیدی باگ: خب بهتره من برم . فردا تو مدرسه میبینمت.
کت نوآر: فردا میبینمت بانوی من !
لیدی باگ و کت نوآر میرن خونه و به حالت عادی برمیگردن.
آدرین: پلگ اون واقعا منو دوست داره ! هیچوقت اینطور فکر نمیکردم.
پلگ: به من چه ؟؟ بزار پنیرمو بخورم.
آدرین: مسخره!
در همین موقع در خونهی مرینت
مرینت :تیکی از اول میدونستم که اون دوستم داره .
تیکی: درسته مرینت! از اول هم بهت گفتم که نباید نا امید بشی.
مرینت تیکی رو میبوسه.
مرینت:شب بخیر تیکی!
تیکی:شب بخیر مرینت.
فردا در خونهی آدرین....
این داستان ادامه دارد.....
خوشتون اومد؟؟